اين يه وبلاگ شامل همه چی ازجمله جک وداستان طنز و عـکس و اهنگ و ....

به تعدادی ادم جهت ارسال مطلب و همکاری نیازمندیم...در صورت داشتن شرایط برای ما نظر شخصی بگزارید

1_شما باید هر دو یا نهایتن سه روز یکبار مطلبی بگزارید

2_شما باید حواستون باشه که به ادیان و قوم های مختلف احترام بزارید

3_شما باید این رو متوجه باشید که اینجا هم پارتی بازیه..یعنی ممکنه یه نویسنده سال به سال مطلب جدید نزاره

 

همین

+پست ثابت است..مطالب جدید زیر این پست


برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ شنبه 27 اسفند 1390برچسب:,ساعت 13:41 به قلم محمدرضا   |

 

پدر که باشی !!!
با تمام سختی ها و مشقت های روزگار،با دیدن غم فرزندت
می گویی : "نگران نباش ، درست میشود. خیالت تخت ، مــــــــــن پشتت هستم "

پدر که باشی ؛
سردت می شود و کت بر شانه ی پسر می اندازی.
چهره ات خشن می شود و دلت دریایی....آرام نمی گیری تا تکه نانی نیاوری

پدر که باشی ؛
عصا می خواهی ولی نمی گویی.
هرروز، خم تر از دیروز، جلوی آینه تمرین محکم ایستادن می کنی
پدر که باشی ؛
در کتابی جایی نداری و هیچ چیز زیر پایت نیست.
بی منت از این غریبگی هایت می گذری
تا پدر باشی. پشت خنده هایت فقط سکوت می کنی.
پدر که باشی ؛
به جرم پدر بودنت، حکم همیشه دویدن برایت میبُرند.
بی اعتراض به حکم فقط می دوی.
بی رسیدن هامی دوی و در تنهایی ات نفسی تازه می کنی.
پدر که باشی ؛

در بهشتی که زیر پای تو نیست باز هم دلهــــــــــــره هایت را مرور می کنی
تقدیم به همه ی پدرای گل:x

برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ شنبه 27 اسفند 1390برچسب:پدر,بهشت,مادر,عصا,,ساعت 13:36 به قلم محمدرضا   |

داستان جدید کلاغ و روباه

کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست . روباه گرسنه ای از زیر درخت می گذشت . بوی پنیر شنید . به طمع افتاد . رو به کلاغ گفت : ای وای تو اونجایی !
می دانم صدای معرکه ای داری ! چه شانسی آوردم ! اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان …
کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت : این حرفهای مسخره را رها کن ! اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم .
روباه گفت : ممنونت می شوم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم .
کلاغ گفت : باز که شروع کردی ! اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن ، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند .
روباه دهانش را باز باز کرد .
کلاغ گفت : بهتر است چشمت را ببندی که نفهمی تکۀ بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی.
روباه گفت : بازیه ؟! خیلی خوبه ! بهش میگن بسکتبال .
خلاصه . بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد .
روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد : بی شعور ، این چی بود !
کلاغ گفت : کسی که تغاوت صدای خوب و بد را نمی داند ، تغاوت پنیر و فضله را هم نمی داند .


برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ جمعه 26 اسفند 1390برچسب:خنده,کلاغ,روباه,داستان خنده دار,,ساعت 17:41 به قلم محمدرضا   |

دوستان. اندیشمندان. ملت. جماعت. دشمنان و.....

سلام

یه مطلبی هست...همونطوری که میبینید تا اینجای وبلاگ فقط یه سری مطالب کپی پیستی گزاشته بودم ولی خیلی خلاصه و مستقیم میگم از این به بعد دسنوشته های خودمه همش...یه سری تراوشتات ذهنی بدون ویرایش و ایناست

همین دیه...نظری دارید بگید


برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ جمعه 26 اسفند 1390برچسب:,ساعت 16:43 به قلم محمدرضا   |

درس اول:
يه روز مسوول فروش ، منشي دفتر ، و مدير شرکت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند… يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي کنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه… جن ميگه: من براي هر کدوم از شما يک آرزو برآورده مي کنم… منشي مي پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!… من مي خوام که توي باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادباني شيک باشم و هيچ نگراني و غمي از دنيا نداشته باشم»… پوووف! منشي ناپديد ميشه… بعد مسوول فروش مي پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!… من مي خوام توي هاوايي کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه… بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه… مدير ميگه: «من مي خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شرکت باشن»!

نتيجهء اخلاقي : اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه!



 


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
+ تاريخ دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:52 به قلم محمدرضا   |

ترم اول(ترم جو گیریدگی):
الو سلام مامانی.منم هوشنگ.وای مامانی نمی دونی چقدر اینجا خوبه. دانشگاه فضای خیلی نازیه.وای خدا خوابگاه رو بگو.وقتی فکر می کنم امشب روی تختی می خوابم که قبل از من یه عالمه از نخبه ها و دانشمندای این مملکت توش خوابیدن و جرقه اکتشافات علمی از همین مکان به سرشون زده – تنم مور مور میشه..راستی اینجا تو خوابگاه یه بوی مخصوصی میاد که شبیه بوی خونه اصغر شیره ای همسایه بغلیمونه.دانشجوهای سال های بالاتر میگن این بوی علم و دانشه! لامسب اینقدر بوی علم و دانش توی فضا شدیده که آدم مدهوش میشه!!! پریشب یکی از بچه ها به خاطر Over Dose از دانش رفت بخش مسمویت بیمارستان!
*



ترم
۲(ترم عاشق شدگی):


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
+ تاريخ دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:45 به قلم محمدرضا   |

 

 

ما واسه صداهای کاملا مشابه، حروف مختلف داریم.

واسه این صدا
۲ تا حرف داریم: ت، ط
واسه این
۲ تا: هـ، ح
واسه این
۲ تا: ق، غ
واسه این
۲ تا: ء، ع
واسه این
۳ تا: ث، س، ص
و واسه این
۴ تا: ز، ذ، ض، ظ

این یعنی:

«شیشه» رو نمی‌شه غلط نوشت
«دوغ» رو می‌شه
۱ جور غلط نوشت
«غلط» رو می‌شه
۳ جور غلط نوشت
«دست» رو می‌شه
۵ جور غلط نوشت
«اینترنت» رو می‌شه
۷ جور غلط نوشت
«سزاوار» رو می‌شه
۱۱ جور غلط نوشت
«زلزله» رو می‌شه
۱۵ جور غلط نوشت
«ستیز» رو می‌شه
۲۳ جور غلط نوشت
«احتذار» رو می‌شه
۳۱ جور غلط نوشت
«استحقاق» رو می‌شه
۹۵ جور غلط نوشت
و «اهتزاز» رو می‌شه
۱۲۷ جور غلط نوشت!

واغئن چتوری شد که ماحا طونصطیم دیکطه یاد بگیریم!؟


برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:41 به قلم محمدرضا   |

در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش می پرسد:

«فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟

دوستش جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟»

جک نزد کشیش می رود و می پرسد:

جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن » هستم، سیگار بکشم

کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.

جک نتیجه را برای دوستش بازگو می کند…

دوستش می گوید: تعجبی نداره. تو سوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.

او نزد کشیش می رود و می پرسد: آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم؟

کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئناً ، پسرم. مطمئناً !

برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:40 به قلم محمدرضا   |

یکی از رفقا که مدت زیادی نیست که به سمت استادی یکی از دانشگاههای تهران خودمون نائل اومده نقل میکرد که ... :

 

سر یکی از کلاس هام توی دانشگاه ، یه دختری بود که دو ، سه جلسه اول ،ده دقیقه مونده بود کلاس تموم بشه ، زیپ کوله اش رو میکشید و میگفت :

 

استاد ! خسته نباشید !!!

 

البته منم به شیوه همه استاد های دیگه به درس دادن ادامه میدادم و عین خیالم نبود !

یه روز اواخر کلاس زیر چشمی میپاییدمش ! به محض این که دستش رفت سمت کوله ، گفتم :

خانوم !!! زیپتو نکش هنوز کارم تموم نشده !!!!!

همه کلاس  منفجر شدن  از خنده ،

 

نتیجه این کار این بود که دیگه هیچ وقت سر کلاس بلبل زبونی نکرد!!!!

 

هیچ وقت هم دیگه با اون کوله ندیدمش توی دانشگاه !!!

 

نتیجه اخلاقی : حواستون جمع استادای جوون دانشگاه باشه !

 


امیدوارم خوشتون اومده باشه


هرگز نشه فراموش


لبخند تا بناگوش


برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:38 به قلم محمدرضا   |

پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد کنار ابر ها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش  روی دامن او  کهکشان
رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش
دکمه ی پیراهن او آفتاب
برق تیر و خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر  بود
از خدا  در ذهنم این تصویربود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود ،اما میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
… هر چه میپرسیدم از خود از خدا
از زمین از اسمان از ابر ها
زود  می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی جوابش آتش است
تا ببندی چشم کورت می کند
تا شدی نزدیک دورت میکند
کج گشودی دست ،سنگت می کند
کج نهادی پا ی  لنگت می کند
تا خطا کردی عذابت می دهد
در میان آتش آبت می کند
با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم خواب  دیو و غول  بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم
در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا …


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
+ تاريخ یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت 20:56 به قلم محمدرضا   |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد